شبها که با خودم تنها هستم، به تو فکر میکنم. نه اینکه روزها اینطوری نیست. در هیاهوی ماشینها و آدمها و زنگهای بیربط تلفن و بغضهایی که گاهی میآید و نمیفهمم که چهطور میخورمشان، آنوقتها هم خیلی به تو فکر میکنم.
شبها که با خودم تنها هستم، به تو فکر میکنم. نه اینکه روزها اینطوری نیست. در هیاهوی ماشینها و آدمها و زنگهای بیربط تلفن و بغضهایی که گاهی میآید و نمیفهمم که چهطور میخورمشان، آنوقتها هم خیلی به تو فکر میکنم.
اما حقیقت این است که شبها تو به چشمهای من و سلولهای خاکستری مغزم هجوم میآوری و از من میخواهی که تو را ببینم.
شبها من در مرور روزهایم تو را میبینم. با اینکه مدتهاست یادداشت روزانه ننوشتهام، اما توی کلهام مدام با تو حرف میزنم. انگار که دارم یادداشت روزانه مینویسم. انگار که دارم کلمهها را طوری مینویسم که برای همیشه به یادگار بمانند تا بعدها که آنها را باز میکنم، بفهمم نسبت من با تو چیست؟
راستی نسبت من با تو چیست؟ تو خدا هستی و من بندهی تو؟ من گلم و تو تجیر؟ من ستارهی کوچکی هستم که سوسو میزنم و تو شب سورمهای عمیقی که همهی ستارهها را در بر گرفتهای؟ آه خدای بزرگ، چهقدر عجیب است که فکر میکنم میدانم تو کی هستی، اما نمیدانم خودم چه کسی هستم؟
میدانم تو درختی هستی و من میوهی تو، اما نمیدانم چه میوهای هستم و طعمم چیست! میدانم کلاف نخ خوشرنگی هستم، اما نمیدانم چهطور بافته خواهم شد.
شبها که با تو حرف میزنم دربارهی این کلاف حرف میزنم. دربارهی اینکه بالأخره من چه رنگی هستم؟ کی هستم؟ برنامهی زندگیام چیست و میخواهم کجا بروم؟ کجا باشم؟ چهطور باشم؟ اگر همهی وقتي كه در خواب و كارهاي روزمره و چرتزدنها و کلافگیها و توی ترافیک ماندنها ميگذرد، از زندگي من کم کنی، دقیقاً چه چیز از من میماند؟ اگر یک روز تو دوباره یادداشتهای روزانهی قدیمیام را بخوانی، من به چشم تو چه کسی هستم؟ آیا از ابتدایی که تو مرا آفریدی، میدانستی که من چه میوهای با چه طعمی و چه حالی خواهم بود؟ آه! حتماً میدانستی. این منم که هیچ نمیدانم!
این شاید نزدیکترین تعریفی باشد که من از خودم دارم. من آن کسی هستم که پر از نمیدانم است. به همه چیز با تعجب و شگفتی نگاه میکند. با مردمکهای گشاد شده و حس کسی که میخواهد با بینیاش تمام بوهای جهان را به درون بکشد. درست مثل بچهای که دارد الفبا یاد میگیرد.
وقتی به آینه نگاه میکنم هر بار از دیدن خودم شگفتزده میشوم. هر بار طوری رفتار میکنم که انگار دارم حافظ میخوانم. انگار برف باریده است. انگار دمنوش سیب امتحان کردهام. انگار این جهان تنها برای این است که در من سؤالی تازه زاییده شود. نسبت من با تو این است: تو آفرینندهی سؤالها و من کودک شگفتزدهی توام که هوا را بو میکشم و به همه چیز چنگ میزنم و بیقراری میکنم.
همیشه زمینلرزهای در من است. همیشه بهاری دارد در من از راه میرسد، درست در همان زمان که برگهای خشک و زرد دارند از شاخههایم میریزند. همیشه احساس میکنم که چشمهای دارد از من میجوشد و کسی دارد از دوردستها مرا صدا میکند و تو صاحب آن صدايی!
من هر چهقدر به سمت صدا بروم آن چهره محوتر میشود. این شگفتی جهان است و چیزی به نام پختگی وجود ندارد. آنچه که ما اسمش را پختگی گذاشتهایم، تنها به روابط انسانی، به روابط اجتماعی مربوط میشود وگرنه من همیشه در رابطهام با دریا، با آسمان، با ستارههای دور، با آن صدا که نام مرا میداند، با چهرهاي که محو میشود، با چشمهای خودم در آینه و با دفترچههای یادداشت، کودک میمانم.
من هر چهقدر به سمت آن صدا میروم، تنها مشتاقتر و کودکتر میشوم و دلم میخواهد در تجربهای دیگر از جهان، نامهای دیگری داشته باشم، خوشبختیهای دیگری و سؤالهای تازهتری!