چاپ خبر
سپهر یکشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳
من آن کسی هستم که پر از نمی‌دانم است

شب‌­ها که با خودم تنها هستم، به تو فکر می‌­کنم. نه این‌که روزها این‌طوری نیست. در هیاهوی ماشین‌­ها و آدم­‌ها و زنگ‌های بی‌ربط تلفن و بغض‌هایی که گاهی می‌آید و نمی‌فهمم که چه‌طور می‌خورمشان، آن‌­وقت­‌ها هم خیلی به تو فکر می‌کنم.

شب‌­ها که با خودم تنها هستم، به تو فکر می‌­کنم. نه این‌که روزها این‌طوری نیست. در هیاهوی ماشین‌­ها و آدم­‌ها و زنگ‌های بی‌ربط تلفن و بغض‌هایی که گاهی می‌آید و نمی‌فهمم که چه‌طور می‌خورمشان، آن‌­وقت­‌ها هم خیلی به تو فکر می‌کنم.

اما حقیقت این است که شب‌ها تو به چشم‌­های من و سلول‌های خاکستری مغزم هجوم می‌آوری و از من می‌خواهی که تو را ببینم.

شب­‌ها من در مرور روزهایم تو را می‌بینم. با این­‌که مدت‌هاست یادداشت روزانه ننوشته‌ام، اما توی کله­‌ام مدام با تو حرف می‌زنم. انگار که دارم یادداشت روزانه می‌نویسم. انگار که دارم کلمه‌ها را طوری می‌نویسم که برای همیشه به یادگار بمانند تا بعدها که آن­‌ها را باز می‌کنم، بفهمم نسبت من با تو چیست؟

راستی نسبت من با تو چیست؟ تو خدا هستی و من بنده­‌ی تو؟ من گلم و تو تجیر؟ من ستاره­‌ی کوچکی هستم که سوسو می­‌زنم و تو شب سورمه‌ای عمیقی که همه‌ی ستاره­‌ها را در بر گرفته‌‌ای؟ آه خدای بزرگ، چه‌قدر عجیب است که فکر می‌کنم می‌­دانم تو کی هستی، اما نمی‌­دانم خودم چه کسی هستم؟

می‌­دانم تو درختی هستی و من میوه­‌ی تو، اما نمی‌دانم چه میوه‌ای هستم و طعمم چیست! می­‌دانم کلاف نخ خوشرنگی هستم، اما نمی‌دانم چه‌طور بافته خواهم شد.

شب‌­ها که با تو حرف می‌­زنم درباره­‌ی این کلاف حرف می‌زنم. درباره­‌ی این‌که بالأخره من چه رنگی هستم؟ کی هستم؟ برنامه‌ی زندگی‌­ام چیست و می‌خواهم کجا بروم؟ کجا باشم؟ چه‌طور باشم؟ اگر همه‌‌ی وقتي كه در خواب­ و كارهاي روزمره و چرت‌زدن‌ها و کلافگی‌­ها و توی ترافیک ماندن‌ها مي‌گذرد، از زندگي من کم کنی، دقیقاً چه چیز از من می‌­ماند؟ اگر یک روز تو دوباره یادداشت‌‌های روزانه‌­ی قدیمی‌­ام را بخوانی، من به چشم تو چه کسی هستم؟ آیا از ابتدایی که تو مرا آفریدی، می‌دانستی که من چه میوه‌­ای با چه طعمی و چه حالی خواهم بود؟ آه! حتماً می‌دانستی. این منم که هیچ نمی‌دانم!

این شاید نزدیک­‌ترین تعریفی باشد که من از خودم دارم. من آن کسی هستم که پر از نمی‌دانم است. به همه چیز با تعجب و شگفتی نگاه می­‌کند. با مردمک‌های گشاد شده و حس کسی که می‌خواهد با بینی‌­اش تمام بوهای جهان را به درون بکشد. درست مثل بچه‌­ای که دارد الفبا یاد می‌گیرد.

وقتی به آینه نگاه می‌کنم هر بار از دیدن خودم شگفت‌زده می‌شوم. هر بار طوری رفتار می‌کنم که انگار دارم حافظ می‌خوانم. انگار برف باریده است. انگار دم‌نوش سیب امتحان کرده‌ام. انگار این جهان تنها برای این است که در من سؤالی تازه زاییده شود. نسبت من با تو این است: تو آفریننده‌ی سؤال­‌ها و من کودک شگفت‌زده‌ی توام که هوا را بو می‌کشم و به همه چیز چنگ می‌زنم و بی‌­قراری می­‌کنم.

همیشه زمین‌­لرزه‌­ای در من است. همیشه بهاری دارد در من از راه می‌­رسد، درست در همان زمان که برگ­‌های خشک و زرد دارند از شاخه‌هایم می‌ریزند. همیشه احساس می‌کنم که چشمه­‌ای دارد از من می‌جوشد و کسی دارد از دوردست‌ها مرا صدا می­‌کند  و تو صاحب آن صدايی!

من هر چه‌قدر به سمت صدا بروم آن چهره محوتر می‌­شود. این شگفتی جهان است و چیزی به نام پختگی وجود ندارد. آن‌چه که ما اسمش را پختگی گذاشته‌ایم، تنها به روابط انسانی، به روابط اجتماعی مربوط می‌شود وگرنه من همیشه در رابطه‌­ام با دریا، با آسمان، با ستاره‌های دور، با آن صدا که نام مرا می‌داند، با چهره‌اي که محو می‌شود، با چشم‌های خودم در آینه و با دفترچه‌های یادداشت، کودک می‌مانم.

من هر چه‌قدر به سمت آن صدا می‌‌روم، تنها مشتاق­‌تر و کودک­‌تر می‌شوم و دلم می‌خواهد در تجربه‌ای دیگر از جهان، نام‌های دیگری داشته باشم، خوشبختی‌های دیگری و سؤال‌های تازه‌­تری!

انتهای پیام/.