چاپ خبر
سپهر چهارشنبه, ۰۸ بهمن ۱۳۹۳
خواب دیدم مرا از چهارسو صدا می‌کنی

بازگشت گذشته روند عجیبی دارد. شبیه به ساعتی می‌ماند که بی‌وقفه به عقب بر‌می‌گردد و تو مرتب از زمان خودت دور و دورتر می‌شوی.

بازگشت گذشته روند عجیبی دارد. شبیه به ساعتی می‌ماند که بی‌وقفه به عقب بر‌می‌گردد و تو مرتب از زمان خودت دور و دورتر می‌شوی.

ده سال، بیست سال، حتی گاهی به زمان قبل از تولدت می‌روی و باز هم دورتر و دورتر...

وقتی‌که خواب می‌بینی، به گذشته‌ات برمی‌گردی. به جاهایی که روزی بوده‌اند و دیگر نیستند. چراغ روشن می‌کنی در آن‌ها  و به دنبال لحظه‌های خوبی می‌گردی که همان‌جا، جا مانده‌اند. تهِ دلت آرام می‌شود از پیدا شدنشان و لبخندی روشن روی لب‌هایت می‌نشیند.

خواب‌ها مسئول برگرداندن گذشته‌اند. مسئول خواندن آیه‌هایی از زندگی که یادت رفته بودند. خواب‌ها همیشه چیزی را به‌یادت می‌آورند.

کسی که خواب نمی‌بیند انگار هیچ گذشته‌ای نداشته که راه آینده‌اش را روشن کند. شاید این حرف کمی عجیب باشد، اما واقعیت این است که آن‌ها واقعاً نشانه‌های زندگی هستند.

انگار که در سیاه‌چاله‌ای آسمانی افتاده باشی. خيلي زود به روزهایی می‌رسی که گذشته‌اند. یا این‌که به آینده‌ای مي‌روي که هنوز نیامده است. گذشته و آینده‌ات را می‌بینی  و دوباره از خواب بیدار می‌شوی و به زمان حال برمی‌گردی.

گاهی خدا در خواب‌هایت صدایت می‌زند. با نام کوچک خودت صدايت مي‌زند. به سمت صدا برمی‌گردی و پرنده‌ای می‌بینی که در چشم‌هایت نگاه می‌کند. گاهی خدا با نام کوچکت صدایت می‌زند و درختی سبز شاخه‌هایش را پیش روی تو تکان می‌دهد.

در خواب‌هایت می‌دوی، خسته می‌شوی، می‌خندی و به سفر می‌روی. خواب‌ها، دنیای عجیبی دارند. انگار که در سرزمینی میلیون‌ها متر دورتر از سرزمین خودت زندگی می‌کنی.

یک شب خواب دیدم مرا از چهارسو صدا می‌کنی. به هر سمت رو می‌كردم تو بودی. من کودکی چهار ساله بودم که دنبال صدا می‌گشت. صدایت بلندتر می‌شد و من خوشحال بودم. به گرمای بودنت پناه بردم و از خواب بیدار شدم.

گاهی فکر می‌کنم ساعتی که سه بار مرا صدا می‌کند و سه‌ي بعد از ظهر را نشان می‌دهد مرا چند سال به عقب برمی‌گرداند؟ سه سال؟ سی سال؟ سیصد سال؟ به عمق کدام اتفاق سپرده خواهم شد. اصلاً شاید از سی‌‍‌هزار سال آینده سر در بیاورم. آن روز چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من در کدام نقطه از موجودیت خودم خواهم ایستاد؟

از ذهنم بیرون نمی‌رود فکر این ساعت عجیب. خواب‌هایم همیشه با من هستند و صدای آونگ ساعت، گذشته را به یادم می‌آورد. گاهی تمام تاریخ جهان در خواب‌هایم می‌ریزد و گذشته‌ی دنیا در عرض ساعتی بر من می‌گذرد. چه شکوهی دارند خواب‌هایی که گذشته را به دوش می‌کشند و به سمت آینده نور می‌تابانند. چراغ‌هایی که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شوند.

تو، خواب‌ها را در شب‌های من قرار می‌دهی. تو انتخاب می‌کنی من امشب کدام خواب را ببینم و به کجا سفر کنم. راستش فکر می‌کنم خانه‌ای داری پر از کتاب و در هر کتاب بی‌نهایت خواب را نوشته‌‌ای. بعد، از آن‌ها انتخاب می‌کنی که هرکس هرشب چه خوابی ببیند. شاید تصور کودکانه‌ای باشد، اما بی‌شک زیباست.

گاهی خواب‌هایم مرا کلافه می‌کنند. گاهی نگرانم می‌کنند و گاهی امیدوار. بعضی از آن‌ها تمام روز ذهنم را درگیر می‌کنند و برخی دیگر را اصلاً به یاد ندارم. ذهن و قلب من گنجینه‌ای ارزشمند از خواب‌هاست. از نشانه‌ها و چراغ‌ها. تو با زبان خواب‌ها با من حرف می زنی و من مانند کودکی دبستانی الفبای این زبان را می‌آموزم.

همه‌ي ما با خواب‌هایمان زندگی می‌کنیم. به آن‌ها دلخوش می‌شویم و گاهی با آن‌ها راه را پیدا می‌کنیم. تو راه ارتباطی جالبی برای حرف زدن آفریده‌ای. زبانی واحد برای تمام آدم‌ها.

ساعت گذشته، هنوز به عقب حرکت می‌کند. هنوز اتفاق‌های افتاده و سرزمین‌های فراموش شده به جان ما باز می‌گردند و ما را یک‌بار دیگر سرشار از تجربه‌هایمان می‌کنند.

تا انسان هست خواب‌ها ادامه دارند. رؤیاها شکل می‌گیرند و جان، به سفرهای دور و نزدیک می‌رود. راستی که چه آفریده‌ی عجیبی است جان. رها، بی‌تعلق، بی‌نهایت. چه می‌توان گفت در وصف این آفرینش والا؟

پلک‌هایمان دوباره سنگین می‌شوند. جان بی‌تاب رها‌شدنی دوباره است. به‌گذشته برمی‌گردد یا به آینده می‌رود؟ باید چشم روی هم گذاشت تا دید. ساعت زمان به صدا در آمده است. شاید به دیدار طبیعتی بکر در دورترین نقطه‌ی جهان تو بیاید.

 

انتهای پیام/.